قضاوت

بالاخره اومد .ساعت درست روی ۱۲:۳۵ دقیقه وایستاده بود .من قبل از اومدنش ۱ ساعت جلوی آینه وقت صرف کرده بودم و حسابی به خودم رسیده بودم .با اینکه  از دستش عصبانی بودم و حالو حوصله آرایش و ... رو نداشتم اما یه حسی به من میگفت بهتره مرتب باشی .وقتی اومد با اینکه از ظاهرش پیدا بود خیلی خسته است یه سلام احوالپرسی پر انرژی تحویلم داد معلوم بود حسابی دلش برام تنگ شده .اما من خیلی معمولی و عادی جواب سلامش رو دادم و بهش گفتم  خیلی خوابم مییاد بهتره تو هم زودتر لباسات رو عوض کنی و بخوابی . ۵ دقیقه بعد تو اتاق روی تخت دراز کشیده بود.وارد اتاق شدم یه بالشت و یه پتو برداشتم برق رو خاموش کردم و  رو زمین خوابیدم.کاملا متعجب شده بود .ازم پرسید چی شده چرا نمیای پیش من بخوابی؟ بهش گفتم دیگه باید کم کم عادت کنی بدون من بخوابی. پرسید مشکلی پیش اومده ؟با خودم گفتم این دیگه چه آدمیه یا خیلی زرنگه و به روی خودش نمییاره یا فکر کرده من خیلی خنگم.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم برق رو روشن کردم کیفم رو از توی کمد برداشتم و چیزایی رو که از توی کتش پیدا کرده بودم بهش نشون دادم.بهش گفتم ببین من واقعا ازت انتظار نداشتم اینقدر نامرد باشی و زیر قولی که به من دادی بزنی اگه فقط برای خودت زندگی میکردی و میخواستی خودتو نابود کنی برام مهم نبود اما ما داریم با هم زندگی میکنیم و زندگی ما وابسته به هم دیگه هستن من بهت اعتماد کردم و از حالا به بعد هم نمیخوام با یه آدم دروغ گو و معتاد زندگی کنم. 

و شروع کردم به های های گریه کردن. 

اما واکنش اون 

با اینکه آدم آرومی نیست اما اومد کنارم و دستم رو گرفت و گفت ببین مهلا تو داری اشتباه میکنی .چیزایی که تو پیدا کردی مال دو ماه پیش بوده و من کاملا یادم رفته بود که اونها رو تو کتم گذاشته بودم .خودت فکر کن من دقیقا با همون کتی رفتم ماموریت که تو اونها رو از توش برداشتی .ماموریت من ۴ روز طول کشیده  به نظر تو یه آدم معتاد میتونه ۴ روز بدون مواد بمونه .بهش گفتم خوب حتما دوباره خریدی .گفت نه به خدا خودتم خوب میدونی که من اصلا تو اون شهر کسی رو نمیشناختم و از طرفی مهندس فلانی و خانومش هم با ما بودن و ما یه نصف روز وقت اضافه آوردیم و رفتیم بازارو برای این جور کارا وقت نداشتم.من از این قضیه خوشحالم چون باعث شد تو بفهمی که من سر قولم هستم و مطمئن باش زیر قولم نمیزنم بعدشم من به این ماده به چشم یه دارو نگاه میکردم نه به چشم  رفتن به عالم هپروت که خوشبختانه با قرص هایی که دکتر بهم داده دیگه احتیاجی بهش ندارم. اما خودمونیم ها خستگیه سفر تو تنم موند .بعد ش رفت سوغاتییایی که خریده بود رو آورد نشونم داد .دو تا بلوز برام خریده بود با یه سری خرتو پرت دیگه یکیش لباس محلیه همون شهری بود که رفته بودن ماموریت رنگ قرمز خیلی خوشرنگیه خودمونیم ها سلیقش تو لباس خریدن تکه.

 یه مقدار آروم شدم .هر چند ته ته دلم هنوز یه کوچولو خالیه.  

خلاصش کنم دیشب بعد از یه استرس ۴ روزه تونستم راحت  بخوابم

 

کمک

مشکل من اینه که دو ماه پیش متوجه شدم که همسرم اعتیاد به خوردن تریاک پیدا کرده من واقعا متعجب شده بودم چون اون آدم تحصیل کرده و منطقی هست تهدیدش کردم و ازش خواستم کنار بزاردش و برای این کار بردمش دکتر و خودم براش متادون خریدم با اینکه تا حالا توعمرم تریاک ندیده بودم و حسابی هم ترسیده بودم اما ترجیح دادم کسی متوجه نشه و اون قول داد که دیگه طرفش نمیره .دو ماه گذشت و اون همیشه من رو با حرفاش قانع میکرد که دیگه این مشکل برای همیشه حل شده تا اینکه دیروز قبل از اینکه بره ماموریت من از تو جیب کتش دوباره همون مواد لعنتی رو پیدا کردم و به روی خودمهم نیاوردم حالا اون رفته و قراره فردا برگرده و من نمیدونم باید چی کار کنم توی همه سایتها رو هم زیرو رو کردم و متوجه شدم کسی که به مواد اعتیاد پیدا میکنه نمیتونه یا خیلی کم پیش میاد کنار بزارتش نمیدونم باید چی کار کنم دارم دیوونه میشم فقط همین