سرگذشت

میدونید اون تا زمان ورود به دانشگاه از این بچه درس خون های حسابی بوده و اهل دختر و غیره نبوده از مشروب متنفربوده که البته الانم هم همینطوره اما بعد از اینکه وارد دانشگاه میشه تحت تاثیر دوستان قرار میگیره و به قول خودش بدون رفتن سر کلاسها درس پاس میکرده حتی اسم استادی که باهاش درس داشته رو نمیدونسته و آخر ترم متوجه میشده .و همیشه همکلاسیهاش تو کف پاس کردناش میموندن.بعد پاش باز میشه به خونه دانشجویی با اینکه تو شهر محل زندگیش قبول شده بود.تو اون خونه پسرهایی بودن که اهل دختر و مشروب واعتیاد بودن اما خودش میگه من فقط برای تفریح با اونا بودم وهیچ وقت کاراشون رو تایید نمیکنم هر چند اونا خیلی دلشون میخواست منم مثل اونا باشم اما من هیچ وقت این کارو نکردم بجز وقتی که دوستم متوجه مشکل درد من شد بهم پیشنهاد داد اول ترامادول و بعد از مدتی یکم تریاک بخورم و من بخاطر درد این کارو انجام دادم.میبینی در واقع دوستاش کار خودشون رو کردن هر چند اون هنوزم متوجه نشده چه کلاه بزرگی سرش رفته و گه گداری میگه دلم برای دوستام تنگ شده و برای اون دوران که همش مسخره بازی و خنده بود.الان دیگه با هیچ کدوم از اونا ارتباط نداره چون اونا هم پخشو پلا شدن یکیشون با دختری ازدواج کرد که قبل از ازدواج باهاش هم خواب بود .یکیشون به خاطر مشروط شدن های مکرر اخراج شد .و بقیه هم وضعیت های مشابه .میبینی اینا رو دارم میگم که حواستون جمع باشه مخصوصا شما آقای محسن من نمیدونم چند سالته و چی کاره هستی اما دلم میخواد این مسائل رو جدی بگیری.من خودم هیچ وقت دنبال دوست پسر و این حرفا نبودم هر چند چون مامان بابام سر کار میرفتن و قیافم هم خوب بود (تعریف نباشه) خیلی موقعیت داشتم .اما هممیشه توذهنم این کلمه رو مرورمیکردم که دلم میخواد همسرم نقطه ی شروع عشق ورزیدن من باشه و من برای اون همینطور باشم.به خاطر همین همیشه خودم رو با مطالعه و ... مشغول میکردم و سعی میکردم به پسر ها زیاد رو ندم .البته فکر نکنین من یه دختر بسته بودم .نه شاید اگه کسی من رو میدید فکر میکرد دوست پسر داشته باشم.خلاصه قبل از ازدواج برنامه های زیادی برای زندگیم داشتم .اما وقتی ازدواج کردم ومجبور شدم به خاطرش به یه شهردیگه برم وبا این مشکلات رو برو شدم کل انگیزم رو برای پیشرفت از دست دادم نه حوصله دنبال کار رفتن رو دارم نه حوصله خوندن برای ارشد البته چون اونجا شهر کوچیکیه باید ادامه تحصیل بدم تا یه کار خوب گیر بیارم.اما کو حس و حال.خوب خانواده اون و من هم از مشکلاتم بی اطلاعن و کلی به من غر میزنن که خیلی تنبل شدی تو خونت نشستی همیشه خوابی برو دنبال کار و...حتی خودشم کم از اونا نمییاره و بهم میگه بعد این همه در خوندن شغل خونه داری رو انتخاب کردی.هر چند سعی میکنم مثبت فکر کنم اما احساس میکنم زندگیم از دست رفته پس باید برای چی تلاش کنم.میبینید همسر چقدر توسرنوشت آدم تاثیر داره بدبختی من این بود که بچه اول و به قول معروف موش آزمایشگاهی مامان و بابا بودم او نا هم بی تجربه بودن فکر میکردن همه مثل خودشون ساده و راستگو هستن .به هر حال من مجبورم برای حفظ ظاهر هم شده خودم رو یه آدم بدون مشکل و خوشبخت نشون بدم غافل از اینکه دارم از درون داغون میشم .

نظرات 3 + ارسال نظر
سانیا سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:48 ب.ظ http://banuye.blogsky.com/

آن یقین خیال سوز کو؟

محسن چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام
متشکرم که کمی اززندگی همسرتون نوشتید.احساس میکنم از سالهای زندگیتون خیلی نگذشته اما خوشحالم که نگاه خوب و مثبتی تو زندگی تون دارید.من دوست نداشتم و ندارم افکار منفی تو ذهنتون وارد کنم چون همه ما با نگاه روشن وامیدواره که زنده ایم.اما همیشه معتقدم باید اطلاعاتمون از مسائل ومشکلاتمون کامل باشه تا بتونیم بهترین تصمیمو برا برطرف کردنش بگیریم حتی اگه این تصمیم سکوت باشه.
واقعا تو زندگی گاهی وقتا باید دید اما چیزی نگفت.باید بشنویم اما نشنیده بگیریم.
ارامش وصبر موثر ونگاه مثبت وامیدوار تو زندگی خیلی به ادم کمک میکنه.(این تجربه منه)
ضمنا من از همسرتون بزرگترم و خیلی از مراحل زندگی رو پشت سر گذاشتم وخیلی هاشم مونده.
امیدوارم همیشه موفق باشی

ممنون شما هم موفق باشی شرمنده که فکر میکردم شما از منم کوچیکترید . شما هم موفق باشید محض کنجکاوی میتونم بپرسم چی خوندید یا شغلتون چیه ؟

محسن چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:23 ب.ظ

مدیریت خوندم.شغلمم تو این پست که همه میبینن بهتره ننویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد